وقتی پیشه ات مهر باشد
سرمایه ات پول نیست
آبی است که به تشنه ای میدهی
یا نانی که به گرسنه ای
حتی !
دانه ای که به پرنده ای ...
همچون مسافری
از پس سال های دور ، پشت در خیالت مانده ام ...
یک شب مرا مهمان خواب و خیالت نمیکنی ...
زیر باران گریه می کردم
آرام و بی صدا ...
تو چتر را بالای سرم گرفتی !!!
اما همچنان گونه هایم خیس از
گریه ماند !!!
و تو هرگز نفهمیدی
چتر باید بالای دلم باشد !!!
نه روی سرم ...
آدم ها همدیگر را پیدا میکنند ...
از فاصله های خیلی دور ...
از ته نسبت های نداشته ...
انگار جایی نوشته بود اینها
باید کنار هم باشند !!!